۴۴ ساله هستم و ساکن ایران. در سه سالگی پسری از همسایگان به من تجاوز کرد که در ذهن من خاطرهاش ماندهاست. کودکی و نوبالغیِ بسیار سختی داشتم. از ۱۷ سالگی خواستگارها به خانه میآمدند اما بزرگان خانواده، خاله، دخترخاله، دایی اجازهی ازدواج نمیدادند. من حق تصمیم نداشتم. حتی حق داشتن دوست نداشتم. به دلیل مشکلات روحی به مدت ۳۰ سال مرا به دست ادارهی بهزیستی و اورژانس ۱۲۳ سپردند اما آنها نیز کمک مؤثری به من نمیدادند.
پدر و مادر من همیشه از خودشان سلب مسؤلیت کردهاند. آنها از مشاوران دعوت میکردند که بیایند و رسیدگی کنند اما به من سرکوفت میزدند که، «تو هستی که میخواهی چقلی ما را بکنی، ما که با تو مشکلی نداریم.» پدر و مادر فقط خودشان را تبرئه میکنند. چند سال پیش از طرف ادارهی بهزیستی و با کمک مشاورم توانستم شغل پرستاری بچه را به عهده بگیرم. اما مادر مدام مداخله میکرد میگفت «پولت را چکار میکنی؟» آنها از دخالت دست برنمیداشتند و شرایط روحی مرا سختتر میکردند.
پنج سال پیش برای رسیدن به استقلال در زندگی خواستم از ایران خارج شوم. همه شدیداً مخالفت کردند، حتی ۱۲۳ و مشاور بهزیستی. اما مخالف اصلی مردی در همسایگی بود که مدام سرکوفت میزد و این شدت خشم مرا نسبت به مادرم بیشتر کرد که چرا اجازه میدهد یک مرد غریبه در زندگی من دخالت کند. همان آقا به مادرم گفته بود، «اگر دخترت از زندگی خسته شده، خودش را به یک حلقهی دار آویزان کند.» از آن به بعد من نه روزها آرامش داشتم و نه شبها خوابِ آسوده.
یک روز پدر و مادرم دست و پای مرا در حمام بستند و مادرم خواست با یک زیرپیراهنی مرا خفه کند که وجدان پدرم اجازه نداد و جلوش را گرفت. اما هنوز که هنوز است تهدید میکنند، به من تهمتهای ناروا میزنند، میگویند دیگر حاضر نیستند برای من خرجی بکنند و باید از خانهی آنها بروم.
خسته شدهام از این زندگی اجباری، از ۳۰ سال قرنطینهی خانگی، از این ظلمها و خشونتها. میخواهم از این کشور که در آن هیچ عدالتی نیست بروم. به من کمک کنید.
#نه_به_خشونت_علیه_زنان
#نه_به_خشونت_خانگی
عکس این دادخواست تزئینی است و ارتباطی با نویسنده دادخواست ندارد.
امضا با تلگرام